خاطره‌ای از دوستی دو هنرمند افغانستانی و ایرانی

فریدون فرخزاد و ظاهر هویدا

فریدون فرخ‌زاد: «من خیلی حاضرجوابم، ولی اگر مردی بهتر از من می‌خواهید، به افغانستان بروید و ظاهر هویدا را دریابید».
ــــــــــــــOـــــــــــــــ
روزی یکی از دوستان ظاهر هویدا (1) [به نام خلیل] ... از ایران آمد و مدت کوتاهی را مهمان [او] بود. هر دو با هم نشستند و از خاطرات مشترکشان در ایران یاد کردند ... . خلیل گفت: «فریدون فرخ‌زاد گفت تا سلام‌هایم را به مردی که زبانش، تیزتر از خنجر و زیباتر از عطر گل‌هاست، برسان و برایش بگو خاطره آخرین دیدار و آن شوخی‌ات هرگز فراموشم نخواهد شد». پرسیدم: «آن شوخی چه بود؟» هویدا رویش را به طرف خلیل نموده [و] گفت: « برایش بگو ...». 
خلیل در حالی که می‌خندید، گفت: «روزی فریدون فرخ‌زاد (2) به هویدا گفت: شما افغان‌ها در صحبت، کلمات مُغلَق را استفاده نموده و حرف‌هایی هم از خود در می‌آورید. هویدا پرسید: چه طور؟ فرخ‌زاد گفت: مثلا ما زمانی که از موضوعی بی‌اطلاعیم، می‌گوییم: «آقا، من نمی‌دانم». شما می‌گویید: «مَچُم!» هویدا جواب داد: اولا خُلَص صحبت نمودن گپ بد نیست. ما ذاتا مردم کم‌حرفی هستیم. دوم این‌که ببینید زبان دَری را کی بهتر می‌داند و بهتر صحبت می‌کند و کی کلمات را مسخ نموده است؟ آن‌گاه خود قضاوت کنید. طور مثال، «دالان» بود، شما «دالونش» کردید. «دکان» بود، شما «دوکونش» کردید و «زبان» بود، شما «زبونش» کردید!»
همه خندیدیم و خلیل ادامه داد: «فرخ‌زاد هم با این حرف هویدا قاه قاه خندید و تعظیم بلندبالایی به هویدا نمود و تا امروز که امروز است، این صحبت را در همه جا یاد می‌کند و می‌گوید: من خیلی حاضرجوابم، ولی اگر مردی بهتر از من می‌خواهید، به افغانستان بروید و ظاهر هویدا را دریابید».

ــــ پی‌نوشت ـــــ
1. آوازخوان صاحب‌سبک پاپ، آهنگ‌ساز، نخستین آهنگ‌ساز فیلم در سینمای افغانستان، گوینده رادیو و تلویزیون، بازیگر تاتر و سینما، بنیان‌گذار نخستین ارکستر آماتور افغانستان، بنیان‌گذار گروه هنری «باران»، همکاری با فریدون فرخ‌زاد در تلویزیون جام جم و رادیو ایران، اجرای ترانه معروف «کمرباریک» در برنامه تلویزیونی فریدون فرخ‌زاد به نام «سلام همسایه» در تلویزیون ایران و آهنگ‌سازی و آوازخوانی در فیلم «داد کراسـنگ» با بازی بهروز وثوقی. (۹ حوت ۱۳۲۳/ دای‌کُندی ـ ۱۵ حوت ۱۳۹۰/ هامبورگ آلمان).
2. گوینده رادیو و تلویزیون، آوازخوان، آهنگ‌ساز، بازیگر، شاعر، ترانه‌سرا و برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون (۱۵ مهر ۱۳۱۷/ تهران ـ۱۶ مرداد ۱۳۷۱/ بُن آلمان).
ـــــــــــــــــــــ
منبع: http://www.farda.org/events/zahir_h_60/h_shinwary.htm

نصرت، شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی

nosrat rahmani

 

نصرت، چه می‌کنی سر این پرت‌گاه ژرف؟

با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی

گم گشته‌ای به پهنه‌ی تاریک زندگی

نصرت، شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی

 

 

نصرت، تو شمع روشن یک خانواده‌ای

این، دستِ کیست در رهِ بادت نشانده است؟

پرهیز کن ز قافله‌سالار راه مرگ؛

چون چشم‌‌بسته بر سر چاهت کشانده است

 

بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای

ای مرغ خوش‌نوا، ز چه خاموش گشته‌ای؟

روزی به خویش آیی و بینی که ای دریغ

با این همه هنر، تو فراموش گشته‌ای!

 

هر شب که مَست، دست به دیوار می‌کِشی

از خواب می‌جهد پدرت، آه می‌کِشد

نجواکنان به ناله سراید که: «این جوان

گردونه‌ی امید به بی‌راه می‌کشد»

 

دیشب، ملیحه، دختر همسایه طعنه زد:

«آمد دوباره شاعر بدنام شهر ما!»

ـ «مادر، ... بس است...

وای...

 فراموش کن مرا

باید که گفت‌: «شاعر ناکام شهر ما!»

 

مادر، به تنگ آمده‌ام از دست ناکسان

دست از سرم بِدار، نمی‌دانی چه می‌کشم

دردی است بر دلم که نگنجد به عالمی

این درد، کِی به گفته در آید که می‌کشم؟»

 

نصرت، از آنِ مردم خویشی، نه مال خود

زنهار، تیرگی زند راه نام تو

هر گوش، منتظر به سرود تو مانده است

« نصرت»، شرنگ مرگ نریزد به جام تو

 

 

#نصرت_رحمانی

من آبروی عشقم

nosrat rahmani

لیلی،

چشمت، خراج سلطنت شب را

از شاعران شرق طلب می‌کند.

من آبروی عشقم

هُشدار ... تا به خاک نریزی!

 

پر کن پیاله را

آرام‌تر بخوان

آواز فاصله‌های نگاه را

در باغ‌کوچه‌های فرصت و میعاد.

بگشای بند موی و بیافشان

شب را میان شب

با من بدار حوصله، اما نه با عتاب!

رمز شبان درد

شعر من است.

گفتی:

«گل در میان دستت می‌پژمرد».

گفتم که:

«خواب

در چشم‌هایمان به شهادت رسیده است».

گفتی که:

«خوب‌ترینی».

 

آری، من خوبم

آرام‌گاه حافظم

شعر تَرَم

تاج سه تَرک عرفانم

درویشم، خاکم.

آینه‌دار رابطه‌ام، بنشین

بنشین، کنار حادثه بنشین

یا مرا به حافظه بسپار،

اما نام مرا

بر لب مبند؛ که مسموم می‌شوی.

 

... لیلی، کلید شهر

در سینه‌بند توست

آغوش باز کن

دست مرا بگیر

از چارراه خواب گذر کن

بگذار بگذریم زین خیل خفتگان.

دست مرا بگیر

تا بسرایم:

در دست‌های من

بال کبوتری است.

 

لیلی،

من آبروی عاشقان جهانم

هٌشدار ... تا به خاک نریزی!

من پاسدار حرمت دردم

ـ  چشمت خراج می‌طلبد؟

آنک خراج:

لیلی،

وقتی که پاک می‌کنی خط چشمت را

دیوارهای این شب سنگین را

در هم شکسته، آه ... که بیداد می‌کنی.

وقتی که پاک می‌کنی خط چشمت را

در باغ‌های سبز تنت، شب را

آزاد می‌کنی.

 

لیلی،

بی مرز باش

دیوار را ویران کن

خط را به حال خویش رها کن

بی خط و خال باش

با من بیا، ... همیشه‌ترین باش!

 

بارید شب

بارش سیل اشک‌ها شکست

خط سیاه دایره‌ی شب را.

خط پاک شد

گل در میان دستم پرپر زد و فِسُرد

در هم دوید خط

ویران شد.

 

لیلی،

بی مرز عشق‌بازی کن

بی خط و خال باش

با من بیا که خوب‌ترینم

با من که آبروی عشقم

با من که شعرم ... شعرم ... شعرم!

وای ...

در من وضو بگیر

سجاده‌ام، بایست کنارم

رو کن به من که قبله‌ی عشّاقم

آن‌گه نماز را

با بوسه‌ی بلند، قامت ببند!

 

لیلی،

با من بودن خوب است

من می‌سرایمت.

 

#نصرت_رحمانی

حال و روز ما

kambiz derambakhsh

چرخ خیاطی

charkh e khayyati

صدای خاموش چرخ خیاطی

آوازهای غمگین مادرم بود

که در بساط پدر

شلوار کردی‌هایش

می‌توانست مرا به مدرسه بفرستد

جواب صاحب‌خانه را بدهد

و دارو بخرد.

 

مرضیه، خواهرم

که مریضی‌اش را هیچ کس نمی‌فهمد

و حتی در حرم شفایش نمی‌دهند

مثل سوزن چرخ خیاطی

یک‌ریز سرفه می‌کند

نرمی استخوان‌های کوچکش

شهوت خاک را بیش‌تر کرده است.

 

مادر، نخ سوزنی است

که با سرفه‌های مرضیه

هر دم، بند دلش پاره می‌شود

پدر در باران، بساطش را جمع نمی‌کند

و من در جایی که کسی نباشد

با خودم حرف می‌زنم.

 

روشن‌فكران در روزنامه‌ها

مقاله‌اي نمي‌نويسند

و هم‌وطنانم فراموش کرده‌اند

جشن گل‌های سرخ  را.

 

مادر، شبانه، پایه‌های چرخ خیاطی است

می‌لرزد

پدر، چارچوب در است

در خود بسته

یک قوری چای تلخ

مرضیه در آلبوم عکس آرام می‌خندد

من به همه چیز فکر می‌کنم.

 

#امان_میرزایی

آیدا و شاملو

گاهی شنیدن گفت‌وگوها، خاطرات یا نامه‌های عاشقانه و خودمانی آنانی که با فکر، فیلم، هنر، شعر یا داستانشان انس داریم، زاویه دیگری از زندگی‌ آن‌ها را پیش چشم ما می‌گستراند که خودمانی است و زمینی‌، مثل همین کتاب نامه‌های شاملو به آیدا:

ahmad Shamloo & Ayda

در آستانه بیست و چهارمین سال عمر تو و سومین سال آشنایی‌مان و در چند قدمی زندگی مشترکمان با یکدیگر پیمان می‌بندیم:

آیدا، مادری بخشنده، مهربان و خوش‌بین باقی خواهد ماند؛ زیرا احمد خیال ندارد پا از دوران کودکی خود بیرون بگذارد.

در برابر هیچ نوع پیش‌آمدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرو رفتن و کج‌خلق شدن ندارد و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض، هر چه را که به دستش رسید، پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد؛ زیرا همه شادی‌های دنیا برای احمد در وجود آیدا خلاصه می‌شود: آیدا برای احمد، نقاشی، موسیقی، شعر، خوش‌بختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند.

احمد حق ندارد کاری کند که آیدا از او برنجد؛ زیرا در این صورت، همه دنیا خواهند گفت که احمق است؛ زیرا احمدی که آیدا را می‌پرستد، اگر او را برنجاند، فی الواقع، یک تخته‌اش کم است. با وجود این، اگر یک بار، ضرورتی، احمدِ بی‌چاره را ناگزیر کرد که عملی بر خلاف میل خود انجام دهد و این عمل سبب آزردگی آیدا شد، آیدا می‌تواند یکی از دو گوش احمد را ببرد یا دماغش را گاز بگیرد یا سرش را با ترب سیاه و آب فلفل سبز بشوید و جوهر خردل به گلویش بریزد، ولی مطلقا حق ندارد که در برابر گناه الزامی احمد از او قهر کند یا ترش‌رویی نشان بدهد؛ زیرا در این صورت، جزای احمد از گناهش سنگین‌تر خواهد شد... به طور خلاصه، آیدا حق دارد هر بلایی که می‌خواهد به سر احمد در آورد، اما انتقام گرفتن از طریق بداخلاقی و کج‌خلقی اکیدا ممنوع است.

در صورتی که آیدا بخواهد از طریق کج‌خلقی و سکوت و قیافه گرفتن یا چیزهایی از این قبیل، عدم رضایت خود را نسبت به مسئله‌ای نشان بدهد، احمد حق خواهد داشت موهای سر و ابرو و مُژه خود را از ته بتراشد یا به هر طریق دیگری که خود بداند، اعتراض خود را نسبت به رفتار آیدا که ـ زندگی و خوش‌بختی اوست ـ نشان بدهد.

ـــــــــــــــــ

مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا سرکیسیان)، تهران، چشمه، 1394، صص 95 و 96.

عاشقی، جرم قشنگی است؛ به انکار مکوش

عاشقی، جرم قشنگی است، به انکار مکوش

 

ای نگاهت، نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم

به تو، آری، به تو یعنی به همان منظرِ دور

به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور

به همان سایه، همان وهم، همان تصویری

که سراغش ز غزل‌های خودم می‌گیری

به همان زُل زدن از فاصله‌ دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسّم، به تکلّم، به دل‌آرایی تو

به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس‌های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن‌های تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده، چنان ساده که از سادگی‌اش

می‌شود یک‌شبه پی برد به دل‌دادگی‌اش

آه، ای خواب گران‌سنگ سبک‌بار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم‌، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز، چنان سبز که از سرسبزیش

می‌‌توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه‌ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی‌رنگ‌تر از آینه، یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه، تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه، تصویر تو نیست؛

پس چرا رنگ تو و آینه این قدر یکی است؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش

عاشقی، جرم قشنگی است؛ به انکار مکوش

آری، آن سایه که شب، آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دل‌خواه تویی

عشق من، آن شبح شاد شبان‌گاه تویی

 

#بهروز_یاسمی

لب‌گزه‌ و لب‌خند

حسین منزوی

یک بوسه که از باغ تو چینند، به چند است؟

پروانه‌ی تاراج گُلت، بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم

آخِر، مگر این دانه‌ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی، مگر آخِر

کاغذ به سمرقند تو، ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من

در کشور زیبایی تو، چند به چند است؟

با دار و ندار آمده‌ام پیش تو، پر کن!

غم نیست که پیمانه‌ی سوگند به چند است

وقتی که به عُمری بدهی لب‌گزه‌ای را

در تعرفه‌ی عشق تو، لب‌خند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشّاق

تا حوصله‌ی ذوق تو، خُرسند به چند است؟

دل، مجمر افروخته‌ام بود و نگفتند

کاین آتشِ با نور همانند، به چند است؟

چند اَرزَدَم آغوش تو؟ در هُرم کویری

چندین بغل از برف دماوند به چند است؟

#حسین_منزوی

تو چرا می‌جنگی؟

woman in war

پسرم بار دگر می‌پرسد:
«تو چرا می‌جنگی؟»
با تمام دل خود می‌گویم:
«تا چراغ از تو نگیرد دشمن».

خط سوم

rahe tazeh

رهی جز کعبه و بت‌خانه می‌پویم که می‌بینم
گروهی بت‌پرست این‌جا و مُشتی خودپرست آن‌جا

منسوب به مولوی بلخی

خودت، مصیبتی!

ashooraye kabul

خوش به سعادتتون که می‌رید روضه. ...ما که دنیامون شده آخرت یزید. ... تو رو چه به روضه؟ روضه، خودتی؛ گریه‌کن نداری و الاّ خودت، مصیبتی؛ دلت کربلاست.


فیلم سوته‌دلان، زنده‌یاد علی حاتمی،1356.

برای این روزهای «کهن دژ»

war in afghanistan

بسپاریم بر سنگ مزارمان، تاریخ نزنند تا آیندگان ندانند بی‌عرضگان این برهه از تاریخ، ما بودیم.

(جمله منسوب به خسرو گل‌سرخی)

زلف تو غرقه به گل بود

gol & Yar

👆 👆 👆
یاد آن شب که صبا در رَهِ ما گل می‌ریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل می‌ریخت
سر به دامان مَنَت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت، آهسته، صبا گل می‌ریخت
خاطرت هست که آن شب، همه شب تا دم صبح
شب جدا، شاخه جدا، باد جدا، گل می‌ریخت؟
نسترن خم شده، لعل لب تو می‌بوسید
خضر گویی به لب آب بقا گل می‌ریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آن‌گاه که من
می‌زدم دست بدان زلف دو تا، گل می‌ریخت
تو به مَه، خیره چو خوبان بهشتی و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل می‌ریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل می‌ریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل‌افشان شده بود
که به پای تو و من از همه جا گل می‌ریخت

#ابراهیم_باستانی_پاریزی

هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست

bastani parizi

نشود فاشِ کسی آن‌چه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست
گوش کن، با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس، مرد رَهِ عشق ندید
حالیا چشم جهانی، نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما، کس نرسید
همه جا زمزمه‌ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، اَر نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه‌ی فردوس و تمنّای بهشت
گفت‌و‌گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه‌ی عقل
هرکجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست
«سایه»، ز آتش‌کده‌ی ماست فروغ مه و مهر
وَه از این آتش روشن که به جان من و توست

#هوشنگ_ابتهاج

زندگی

zendegi

هر چه من بیش آزمودم، زندگی معنا نداشت
چون کتابی بی سر و ته کَابلَهی آن را نگاشت
گفت خیام آن‌چه گفتند عاقلان، بادِ هواست
گفت حافظ، حل این نکته به فکر ما خطاست
عمر بعضی، جمله شیرین و عمر برخی، تلخ و بد
عمر اکثر، مَزجی از شیرینی و تلخی بُوَد
اَر جفای روزگار، عیش تو را بر هم زند
جز ثبات و صبر چه‌بوَد آن‌که جبرانش کند
غم مخور، باری که مرغ عمر با سرعت پَرَد
چشم تا بر هم زنی، بینی که این هم بگذرد

منوچهر بزرگ‌مهر (1290 ـ 1365)

«کتاب» از زبان «ابوالحسن نجفی»

abulhassan najafi

آخرین بار، قبل از بیماری [ابوالحسن نجفی]، در فرهنگستان [زبان و ادب فارسی] به دیدارش رفتم. در بین صحبت‌هایمان گفتم: «استاد، جوان‌ها دیگر کم کتاب می‌خوانند». با معصومیتی عجیب نگاهم کرد وگفت: «یعنی چی؟ یعنی جوان‌ها دیگر جوانی نمی‌کنند؟»

ندا عابد، «بزرگ بود و فروتن»، آزما، بهمن 1394، شماره 114، ص 11.

دو واژه زیبای قدیمی پارسی در گویش افغانستان

shamloo+afghanistan

ــــــــــــ[O]ــــــــــــ

در کتاب زیبای نامه‌های احمد شاملو به آیدا خواندم که نوشته است: «روح ما یکدیگر را شناخته، یکدیگر را جذب کرده و با یکدیگر آموخته شده بود». (1)

خوب است بدانید «آموخته شدن» به معنای «انس گرفتن»، «مأنوس شدن»، «دست‌آموز شدن» و «عادت کردن» یا «آموخته کردن» به معنای «مأنوس کردن» یا «دست‌آموز کردن» و «عادت دادن» هنوز در گویش فارسی‌زبانان افغانستان به کار می‌رود.

هم‌چنین وقتی کتاب خاطرات هوشنگ ابتهاج را می‌خواندم، گفته بود: «تو خونه ما، هیچ کس حق نداشت بگه «چراغو خاموش کن». اگه یک غریبه می‌اومد و می‌گفت، می‌گفتند: «نگو! نگو! بدشگونه ... بگو چراغو راحت کن». «خاموشی» رو برای چراغ به کار نمی‌بردن. ... من خیلی کنج‌کاوم که بدونم در زمان‌های قدیم به جای «خاموش کردن»، «راحت کردن» می‌گفتن یا نه؟» (2)

به جناب ابتهاج هم باید رساند که فارسی‌زبانان افغانستان هنوز از عبارت‌های «گُل کردن» و «گُل شدن» که به معنای «خاموش کردن» و «خاموش شدن» است، برای بیان خاموش کردن یا خاموش شدن چراغ و نور و روشنایی بهره می‌برند. این عبارت‌ها به «گُل و گلستان شدن آتش بر حضرت ابراهیم» هم اشاره دارد.

خواندن هر دو کتاب را به علاقه‌مندان به فرهنگ، زبان و ادب پارسی سفارش می‌کنم.

ـــــ پی‌نوشت:ـــــــ

  1. مثل خون در رگ‌های من (نامه‌های احمد شاملو به آیدا سرکیسیان)، تهران، چشمه، 1394، ص 53.
  2. پیر پرنیان‌اندیش (خاطرات امیرهوشنگ ابتهاج)، تهران، سخن، 1391، جلد 2، ص 1252.

متاع کفر و دین بی مشتری نیست

Ali Qnabariصادق دهقان

نام «شعر پُست‌مدرن» را حتما شنیده‌اید. چسباندن صفت «پُست‌مدرن» به قالب‌های شعری، به صورت جدّی از دهه 1370 خورشیدی در ایران آغاز شد. البته در گذشته‌ها هم کسانی، شعرهای خود را چنین خوانده بودند. به جز شماری از سُرایندگان شعرهای آزاد که شعرهایشان را با چنین صفتی معرفی می‌کردند، چند تن از کهن‌سُرایان جوان هم با در انداختن برخی نوآوری‌ها در غزل، آن را در چنین خطی راندند و با انواع نام‌گذاری‌ها ـ که خود می‌نامیدند یا دیگران به آن نام می‌خواندند ـ خواستند از هم‌قطاران نوگرای خود پس نمانند. آن زمان، هنوز اینترنت در کار نبود تا با جست‌وجویی عادی بتوان به منبع‌های متعدد دست اول یا چندم رسید. مجله‌های ادبی کم و بیش نفس می‌کشیدند، ولی دست‌یابی به همان‌ها هم چندان آسان نبود. کتاب هم یا در کتاب‌فروشی نبود یا اگر بود، با توان‌مندی جیب خریداران جوان سازگار نبود یا در کتاب‌خانه هم یافت نمی‌شد. خلاصه، در قحط‌زار منابع، هر کسی به طریقی تاخت و تاز می‌کرد و بازشناسی سَره از ناسَره سخت‌تر از اکنون بود.

آن زمان، افغانستان در آتش جنگ داخلی می‌سوخت و همه فعالیت‌های ادبی و فرهنگی با سرفه تفنگ جنگ‌سالاران و طالبان خفه شده بود. فعالیت‌های فرهنگی و ادبی مهاجران افغانستانی، بیش‌تر در مشهد، قم و تهران و چند صباحی هم با حضور فرهنگیان تازه‌مهاجر از کابل، در پیشاور جریان داشت. نسیم نوگرایی هنوز به قلمرو ادبیات مهاجرت افغانستان در ایران نرسیده بود. در کلیت ماجرا نیز این بخش از ادبیات فارسی، هم‌قدم جریان اصلی شعر فارسی در ایران یعنی شعر سنتی بود.

بیش‌تر وقت‌ها که از یکی از پیش‌گامان شعر درباره نمونه شعرهایی می‌پرسیدم که در ردیف «پُست‌مدرن» خوانده می‌شدند؛ یا اظهار بی‌خبری می‌کردند یا با آگاهی یا بدون آگاهی، ریش‌خندش می‌کردند. «آوانگارد» خواندن این گونه شاعران، شمشیری دو لبه بود. خودشان، آن را لقب و صفت ممیّزه خود می‌شمردند و مخالفان هم‌چون فحشی آب‌دار نثارشان می‌کردند. چنین رفتارهایی بر سرگردانی جوان‌هایی می‌افزود که تازه در فکر یافتن راه از میان دوگانه سنتی و آزاد بودند. آزادسرایی در دهه 1370 در میان جوانانی که در محفل‌های رسمی شهرهایشان رشد می‌کردند، خریدار چندانی نداشت. سنت غالب در یدِ قدرت غزل بود، ولی غزل‌های نو که گفتم برخی از سرایندگان یا هوادارانشان، آن را پُست‌مدرن یا آوانگارد می‌خواندند، کم کم در حال جذب جوانان بود.

در اواخر دهه 1370، از کسانی که در سلسله «پُست‌مدرن» می‌گنجیدند، کتاب‌هایی را به امانت یافتم و خواندم و بعدها در آن سبک هم طبع‌آزمایی کردم، ولی در آن دوره، هیچ کس به درستی نمی‌دانست این شعرها چیستند و چه می‌خواهند و چه جایگاهی در ادبیات فارسی دارند.

دهه 1380، آغاز ناگهانی دوره‌ای از نوگرایی در شعر فارسی مهاجرت و افغانستان بود که چند و چون آن، بحثی دیگر می‌طلبد. در همین دهه، اندک منابعی که به صورت مقاله در «کارنامه» یا دیگر نشریه‌های ادبی آن زمان چاپ می‌شد، کمی ابهام‌زدا بود، ولی از عطش دانستن در این زمینه فرو نمی‌کاست. انبوهی از شعرهای به اصطلاح «پُست‌مدرن» در این سو و آن سو منتشر می‌شد و وب‌لاگ‌های تازه‌بنیاد فارسی نیز بستری شده بودند برای گسترش این پدیده. البته دعواها و جنجال‌های شدید بر سر با مفهوم یا بی مفهوم بودن این نوع شعرها در محفل‌های ادبی و نشریه‌ها و وب‌لاگ‌ها ادامه داشت. سرگردانی هنوز بود تا این‌که زمزمه‌هایی شنیده شد ‌به این مضمون که راه پویندگان طریق «پُست‌مدرن»، نادرست بوده است؛ چون مردم از این شعرها چیزی نمی‌فهمند. پس حالا باید شعرهایی گفت که مخاطبان عام نیز آن را بفهمند و با آن ارتباط برقرار کنند. این جریان تازه‌ سر بر آورده را بعدها «جریان ساده‌نویسی شعر» یا «شعر ساده‌نویس» نامیدند که پرداختن به آن هم مجالی دیگر می‌خواهد.

هنوز جدال میان شاعران آزادسرای «پُست‌مدرن» و «ساده‌نویس» به صورت‌های گوناگون ادامه دارد و متاع هر فرقه نیز کم و بیش خریدارانی دارد. سنتی‌سرایان یا غزل‌سرایان هم هنوز اندر خَمِ بگیر و نمان‌های «ردیف» و «قافیه»‌های قدیمی یا نوآوری‌های همان «پُست‌مدرن»خواندگان مانده‌اند. گویا ادب فارسی درد «پُست‌مدرن» گرفته است و از آن هم رهایی ندارد. با این حال، هیچ پزشک و بیماری نمی‌داند ذات این درد چیست.

این همه مقدمه گفتم تا کتابی معرفی کنم در این زمینه. ما که سر لحاف ملا دعوا می‌کنیم، بهتر است اول بدانیم این درد یا همان شعر «پُست‌مدرن» از کجا آمده است، به کجا می‌رود و آمدنش بهر چه بود؟ «علی قنبری»، شاعری از نسل همان شاعران دهه 1370 با دغدغه‌ای که برای معرفی درست این جریان داشته، به سراغ ترجمه کتابی در این زمینه رفته است. «جریان شناسی، معرفی و نمونه آثار شعر پُست‌مدرن»، کتابی است از پل هوور در 400 صفحه که نمونه‌ شعرهای نسل بیت، مکتب نیویورک، شعر زبان، شعر اجرا، شعر گفتار، شعر فرافکنانه (بلک مونتاین) و همانندش را در آن می‌توان یافت. مترجم مقدمه‌ای کوتاه بر آن نوشته است و نویسنده در مقدمه‌ای، توضیحاتی تقریبا ابهام‌زدا در این باره داده است. پنج یادداشت کوتاه هم درباره برخی از زاویه‌های زندگی این جریان به قلم آلن گینزبرگ، امیری باراکا، جان کیج، فرانک اُهارا، استیو ایونز و جنیفر مکسلی در پایان کتاب آمده است. بقیه کتاب به معرفی تک تک شاعران و بیان یک یا چند شعر از آنان اختصاص دارد.

اگر بخواهیم تعریفی از شعر پست‌مدرن بیان کنیم، شعری است بدون قطعیت. «در واقع، شعر پست‌مدرن، خود را فارغ از هر گونه مانیفست عرضه می‌کند و مؤلفه‌بندی و صورت‌بندی مطلق زبان ادبی در مورد آن مصداق پیدا نمی‌کند، اما ... میل به صورت‌های فصلی، انشقاقی، باز و ناظر به داداییسم ... و موزاییک‌وارگی در تقابل با صورت‌های عطفی و بسته، نداشتن قصد و هدف و پرداختن به پروسه‌های تصافی و اتفاقی و پیش نیاندیشیده، بی‌نظمی و هرج و مرج و بی‌توجهی به لفاظی‌ها و مهارت‌های کلامی، بی‌توجهی به ویراست و تصحیح شعر، فراروی از مرزهای ژانریک و توجه به متنیت، میل به تفسیرزدایی و غلط‌خواهی و سیر در کهکشانی از دال‌ها، پرداختن به وجوه شیزوفرنیک از قبیل بی‌ربط‌گویی، پرش تفکر، حاشیه‌پردازی، واژه‌سازی، روان‌پریشی و روی‌ هم رفته، عدم تعیّن... از مؤلفه‌های آن است». (ص 9)

امروزه بر خلاف دهه 1370، مقاله‌های متعددی در این زمینه به فارسی نوشته شده است که به آن‌ها می‌توان مراجعه کرد و چند و چون این جریان ادبی را شناخت. با این حال، شعرهای این کتاب با ترجمه خوش‌خوان قنبری به یک بار خواندن می‌ارزد.

ـــــــــــــــــــــــــ

«جریان شناسی، معرفی و نمونه آثار شعر پُست‌مدرن»

نویسنده: پل هوور

برگردان: علی قنبری

ناشر: بوتیمار

سال چاپ: 1394

جای چاپ: مشهد

شمارگان: 1000 نسخه

تعداد صفحه: 400

قیمت: 22500 تومان

توافق صلح با «جلاد کابل»

gulbuddin_hekmatyar

به دکانِ بختِ مردم، که نشسته است یا رب
گل خنده می‌سِتاند، غم جنگ می‌فروشد؟

#رازق_فانی

 

مادر، من، زنده ام

جنبش روشنایی

اشک‌باریِ بسیار اگر

چشمانت را

و جراحاتِ بی‌شمار اگر

خطوط رخسارت را

بی‌فروغ کرده است

مادر، به جست‌وجوی گور من میا؛

وطنِ آزادشده

تصویر زنده‌ای است

از فرزند زنده‌ات.

یوری کاستلان، احمد شاملو، در: هم‌چون کوچه‌ای بی‌ انتها، ج 2، تهران، نگاه، 1381، ص 475.