شاعر نهفته درون هر نویسنده

Mahmood DawlatAbadi

درون هر نویسنده‌ ... در زبان دری ـ پارسی (زبان دیگر نمی‌دانم)، یک شاعرِ نهفته وجود دارد. یک شاعر نهفته؛ از آن‌که... همه ما نخست، با موسیقی در ذهن پرورده می‌شویم و مرادِ من، همان موسیقیِ نهفته در صداهاست و سپس در کلمات و در لحن، از آن پس، در جمله و نحوه‌ی بیان آن در تلفظ‌های متفاوت و بر آمده از عواطف متفاوت. نخست، از درون خانه و تفاوت احوال اعضای خانواده و لحن‌های خود ـ ویژه هر کدام. پس، وزرن و موسیقی موجود در فضا ـ پیرامون ما، ظریف‌ترین و لطیف‌ترین پی و پایه‌ها را در روح ما پدید می‌آورند و کلمات، کلماتِ در سیلان همانا سنگ‌های آن بنای ناپیدایند که پدید می‌آورند معماری درون آدمی را، اگر تقدیرِ تک و توکی از آن‌ها روانه شدن به سوی شعر و ادبیات باشد. از این روی است که در هر نویسنده‌ی زبان دری ـ پارسی، شاعری نهفته را تشخیص داده‌ام و همواره هم به او توجه داشته و هم مراقب او بوده‌ام.

#محمود_دولت‌آبادی، میم و آنِ دیگران، تهران، چشمه، 1391، صص 56 ـ 57.

نسخه حافظ

صبح‌دم از عرش می‌آمد خروشی، عقل گفت:
قدسیان گویی که شعر حافظ از بَر می‌کنند

Hafez

دانی که چیست دولت؟ «دیدار یار دیدن
در کوی او، گدایی بر خسروی گُزیدن»
از جان، طمع بریدن، آسان بود، ولیکن
از دوستان جانی، مشکل توان بریدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دلِ تنگ
وان جا به نیک‌نامی، پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل، راز نهفته گفتن
گه سِرِّ عشق‌بازی، از بلبلان شنیدن
بوسیدن لبِ یار، اول ز دست مگذار
که‌آخِر، ملول گردی از دست و لب گَزیدن
فرصت شمار صحبت؛ کز این دوراهه منزل
چون بگذریم، دیگر نتوان به هم رسیدن

#حافظ_شیرازی

بعد از تو ای هفت سالگی

foroogh farokhzad

ای هفت سالگی
ای لحظه‌ی شگفت عزیمت
بعد از تو، هر چه رفت، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو، پنجره که رابطه‌ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست بعد از تو، آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی‌گفت، هیچ چیز به جز آب، آب، آب
در آب غرق شد.

بعد از تو، ما صدای زنجره‌ها را کشتیم
و به صدای زنگ که از روی حرف‌های الفبا بر می‌خاست
و به صدای سوت کارخانه‌های اسلحه‌سازی دل بستیم.

بعد از تو، ما که جای بازی‌مان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم؛ رنگ تو را باختیم ای هفت سالگی.

بعد از تو، ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو، ما تمام یادگاری‌ها را
با تکه‌های سرب و با قطره‌های منفجرشده‌ی خون
از گیج‌گاه‌های گچ‌گرفته‌ی دیوارهای کوچه زدودیم.

بعد از تو، ما به میدان‌ها رفتیم
«زنده باد
مرده باد»
گفتیم
و در هیاهوی میدان، برای سکه‌های کوچک آوازه‌خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند، دست زدیم.
بعد از تو، ما که قاتل یک‌دیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و هم چنان که قلب‌هامان
در جیب‌هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم.

بعد از تو، ما به قبرستان‌ها رو آوردیم
و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس می‌کشید
و مرگ، آن درخت تناور بود
که زنده‌های این سوی آغاز
به شاخه‌های ملولش دخیل می‌بستند
و مرده‌های آن سوی پایان
به ریشه‌های فسفری‌اش چنگ می‌زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه‌اش، ناگهان، چهار لاله‌ی آبی
روشن شدند.

صدای باد می‌آید
صدای باد می‌آید ای هفت سالگی.

برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشت‌زارهای جوان تو از هجوم ملخ‌ها چه گونه ترسیدند.
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟

ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم، از دست داده‌ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه، ماه، ماده‌ی مهربان، همیشه در آن‌جا بود
در خاطرات کودکانه‌ی یک پشت‌بام کاه‌گلی
و بر فراز کشت‌زارهای جوانی که از هجوم ملخ‌ها می‌ترسیدند
چه قدر باید پرداخت؟

#فروغ_فرخ‌زاد

جان‌های روشن

جان های روشن

صایب تبریزی گفته بود: «صبح، از جان‌های روشن یاد می‌آید مرا».

و نیما یوشیج می‌گفت:

یاد بعضی نفرات

روشنم می‌دارد ....

نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دل‌تنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می‌بخشد
روشنم می‌دارد.

حسین منزوی (1 مهر 1325)، زنده است با آن صدایی که همیشه در گوشم طنین‌انداز است و از هم‌کلاسی‌های افغانستانی‌اش در دانشگاه می‌گفت و شعر خواند پشت تلفن و گفت‌وگویم را برای مجله «فرخار» تا همیشه خاطره‌انگیز کرد. شعرهایش نیز همیشه پناه‌گاه خاطرنَژَندی‌هایم است.

منوچهر آتشی (2 مهر 1310) که دست‌خطش را به مِهر یادگار دارم و دیدار با او آرامش‌بخش بود و شعرش برای افغانستان در گوشه دفترم، ماندگار است و شعر دشوارخوانش، ظرافت‌هایی دارد خاص روح صحرایی‌اش.

محمدرضا شجریان (1 مهر 1319) که «رمضان»های خوب کودکی تا جوانی را پیش چشم می‌آورد و یاد ایامی که در شب‌های کویر با دوستان قدیم داشتیم و هنوز هم می‌توان با آوازش، لحظه‌‌های دل‌تنگی را تاب آورد.

کف‌بین باد، طالع هر برگ دیده بود!

Payiz

کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور ز گِردَش گریخته
در پشت سبزه‌های لگدکوب آسمان
گل‌برگ‌های سرخ شفق، تازه ریخته

کف‌بین پیر باد در آمد ز راه دور
پیچیده شال زردِ خزان را به گردنش
آن روز، میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش

در هر قدم که رفت، درختی سلام گفت
هر شاخه، دست خویش به سویش دراز کرد
او دست‌های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان، نوای غریبانه ساز کرد

آن‌قدر خواند و خواند که زاغان شام‌گاه
شب را ز لابه‌لای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا، به زمین ریخت برگ‌ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند

شب هم‌چو آبی از سَرِ این برگ‌ها گذشت
هر برگ، هم‌چو پنجه‌ی دستی بریده بود
هرچند نقشی از کف این دست‌ها نخواند،
کف‌بین باد، طالع هر برگ دیده بود!

#نادر_نادرپور

بامیان زیبا

نمایی از «بامیان» در «روز جهانی صلح»

Bamian

بامیان، گهواره زیبای شرق

نقطه وصل تمدن‌های شرق

شوکت امروز و فردا هم از اوست

رونق زردشت و بودا هم از اوست