زنگ بهشت
ــــــOـــــــ
هان آسمان، چه قدر ببينى حقيرمان؟
تا چند بشنوى خبر از مرگ و ميرمان؟
هان بازجو! كه باخبرى از هر آنچه هست
حتى ز آنچه مىگذرد در ضميرمان
تا چند مىشود كه نبينى چه مىرود
بر حال زار و اين شكمِ نيمهسيرمان
مىبينى استخوانىِ محضيم و مثل ريل
عُمرى كشيده است قطارت به زيرمان
عادت نكن كه مردم از اين دست بنگرند
يكسر به دست غربت و نفرت، اسيرمان
نصف تمام حادثهها سهم قوم ماست
ماتم مگر سراغ ندارد نظيرمان؟
گلهاى اين قبيله چرا وا نمىشوند
جز بر خطوط زخم رها در مسيرمان؟
حالا سؤال سادهام اين است از جهان:
كى مىشود جناب خدا، دستگيرمان؟
لطفا بگو كه جاى كه را تنگ كرده است
در خيمهی تو، لقمهی نان و پنيرمان؟
كار جفا رسيده به جايى كه مىكند
تمرين داغ با دلِ ايلِ فقيرمان
بيهوده، روى ساحل شن نقش بسته است
مثل سؤال، پيكر طفل صغيرمان!
***
آلان، بمير تا روى آوارگان خاك
در وا شود به خاطرِ خونِ دليرمان
حالا خداى خسته به تو فكر مىكند
مبهوتِ مرگ و زندگىِ ناگزيرمان
ناگاه ساعت شنىاش مىشود تمام
زنگ بهشت مىشود و باز، ديرمان
#عليرضا_سپاهى_لايين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کودکِ دریا
ــــــOـــــــ
دریا که دید کودک، برگ گذر ندارد
تنها و بی پناه است، با خود پدر ندارد
دریا که دید کودک از دودمان صحراست
در سرزمین دریا ، اذن چَکَر ندارد
از کام جنگ جَسته، آواره است و خسته
در کولهبار بختش، ساز سفر ندارد
دریا که دید ساحل، از ازدحام خالی است
چیزی برای جذب و جلبِ نظر ندارد
فکری به خاطرش خورد، بادی به کلهاش زد
دید این سیاهبازی، خرج آن قدر ندارد
کودک نمیتواند با موج در بیافتد
با باد، پنجه سازد؛ کودک که پر ندارد
کودک نمیتواند جایی پناه گیرد
دریا، فریبکار است، کوه و کمر ندارد
***
موج بلند کوبید بر صخره، باز برگشت
موسای عصر آهن، شأن بشر ندارد
دریاندیده کودک، با موج، مهربان است
صد بار گفته مادر: دریا خطر ندارد
آن سوی مرزِ دریا، شهر امید و رؤیاست
نرم است خوی توفان، زیر و زبر ندارد
صبح و چند عکاس در حال ترکِ ساحل
با سوژههای تازه، ... شهر این خبر ندارد
#ابوطالب_مظفری