بهار

سالي كه گذشت به جز موش­ و گربه بازي­هاي طالبان، القاعده و پاكستان در افغانستان كه با حربه كثيف بمب­گذاري انتحاري (با نيت قربت الي الله و ورود يك سر به بهشت دروغين) هم راه بود، ننگ داخلي ديگري را نيز رونما كرد. آن هم بريدن، دوختن و پوشيدن لباس خونين مصالحه ملي بر قامت ناساز جنايت­كاران بي همه چيز جنگ هاي سه دهه افغانستان بود. در نوروز نخست آزادي، اين شعر را گفته بودم و آرزو كرده بودم كه همين پست فطرت­ها نباشند تا ملت عيدهاي ديگر را آزادتر و آبادتر جشن بگيرد. گويا اين آرزو خيالي بيش نبوده است و برادران مجاهد و رفيقان كمونيست و طالبان كرام تازه از ملت هم طلب­كار شده­اند.

 

شهر آفتاب

 

اين­جا كابل است

شهرِ مه­گرفته­ی باراني

با چشماني از حدقه در آمده

سرشار از هزاران لكنت.

دخترانِ كابل

از روسري‌هاشان

گودي­پَراني(1) رنگارنگ ساخته­اند

و به اميدِ آفتاب، نشسته

تا در بامدادِ عيد

فرازش كنند بر كوهِ آسمايي(2)

شادمانه

كودك­وار.

ديگر حتا از آسمان، سنگ هم ببارد

دخترانِ كابل

بازي­شان را بر هم نمي­زنند

و سراپا آرزو مي­دوند در «عاشقان و عارفان» (3)

شربت است و شيريني

هارَنگِ (4) موتَرِ (5) عروس

بوي گلِ سرخ

فضاي صميمانه­ی خوبي است

بي­حضور بعضي‌ها.

 

1)      بادبادك ­بازی، کاغذباد بازی.

2)      كوهِ معروفي در كابل.

3)      محله­ی‌ معروفي در كابل.

4)      بوق.

5)      اتومبيل.

 

بزکشی

پس دوباره بايد شعر ديگري را زمزمه كنيم كه مي گويد:

 

از ديروز تا امروز

 

هنوز خسوف

قانونِ اين ديار است

گزمه­كان

چهره در چهره­ی گرگان دارند

آستين بَر زده

چشم انتظارِ مرگِ چوپان

و درو كردنِ كشت‌زار

با سكه‌هاي ناچَل در دست

باقي مانده از عهدِ دقيانوس.

ماهتاب

به سختي نفس مي­كشد

آرواره‌هاي گزمه­كان

زير نورِ ماه برق مي­زند

شب

دشنه

خونِ شَتََك زده

و كماني باژگون

در تاريك روشناي دهكده

نيستي چوپان را

تا مرزِ فاجعه، رَصَد كرده است.

صبح‌گاهان

بيست و ا َندي گودال

به روي رهگذران

لبخند مي­زنند.

از اين­ها كه بگذريم، موضوع ديگري كه در اين روزهاي نخست سال، خاطر را اندوه­گين مي­سازد، اين است كه به دليل همين نابه­ساماني­ها، درد غربت هم بر سينه­هاي ما سنگيني مي­كند. چه آرزو كنيم جز اين كه سرزميني آزاد و آباد داشته باشيم بي حضور همان بعضي­ها.

حسن ختام اين نوروزنامه پر درد، شعري از دوست خوب شاعرم، بانو مهناز بديهيان است با حال و هواي نوروز باستاني غريبان دور از وطن افغانستان و ايران. مهناز، سردبير مجله ادبيات و هنر است و در سان رافایل کالیفرنیا زندگي مي­كند. وي كارهايي نيز براي معرفي ادبيات افغانستان روي دست دارد. براي همه كساني كه در گوشه و كنار اين گيتي، براي برپا نگاه داشتن نام نوروز باستان مي­كوشند، كام­يابي آرزومندم.

مهناز بدیهیان

 بابا نوروز

 

در سان رافایل

بابا نوروز غریبه است

و دیری است با بابانوئل

بر سر کیسه­هاشان

حرف­شان شده

 

بابانوئل در سان رافایل تمام دلارها را

به قیمت خون مردمان سرزمین­های دور

در کیسه اش ریخته

و تمام عروسک های کودکان دنیا را

دسته دسته به بار گوزن­ها بسته است !

 

بابا نوروز ما دیوانه­وار

فریاد می زند

که ای بی رحم

کیسه ی من خالی است

خالی از سکه و سرود

بابا نوروز دلش شکسته است

می خواهد برای تمام کودکان خیابانی

برای تمام کودکان چشم به راه

هدیه ای ببرد

اما کیسه خالی است

 

این­جا در سان رافايل من شب ها

با بابا نوروز حرف می زنم

و او مرا دل­داری می دهد

که روزی نه چندان دور

توبره هایش پر از سکه و سرود می شود

و هفت سین ما

هزار سین سلامتی و سربلندی

در سفره خواهد داشت

این جا در سان رافایل، هفت سین ما

خالی از سبزه ی کنار کارون و شقایق شهر کابل است

و پر از بوی افق های دل­تنگی است

یادش به خیر نوروز کودکانه ی ما!