شهر منهای وقتی که هستی
شهر _ منهاي وقتي که هستي ـ حاصلش، برزخ خشک و خالي
جمعِ آيينهها ضربِ در تو، بيعدد، صفر، بعد از زُلالي
ميشود گل در اثناي گلزار، ميشود کبک در عين رفتار
ميشود آهويي در چمنزار، پاي تو ضربدر باغ قالي
چندبرگي است ديوان ماهت؟ دفتر شعرهاي سياهت؟
اي که هر ناگهان از نگاهت، يک غزل ميشود اِرتجالي
هر چه چشم است، جز چشمهايت، سايهوار است و خود، در نهايت
ميکند بر سَبيل کنايت، مشق آن چشمهاي مِثالي
اي طلسم عددها به نامت! حاصل جزر و مدها به کامت!
وي، ورقخوردهي احتشامت، هر چه تقويم فرخندهفالي!
چشم وا کن که دنيا بشورد، موج در موج دريا بشورد
گيسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شميم شمالي!
حاصل جمع آب و تن تو، ضرب در وقتِ تن شستن تو
هر سه، منهاي پيراهن تو، برکه را کرده حالي به حالي
#حسین_منزوی
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۵ ساعت ۵:۵۵ ب.ظ توسط صادق دهقان
|