آنچه او ریخت به پیمانهی ما نوشیدیم
زلف، آشفته و خوی (1) کرده و خندان لب و مست
پیرهن، چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش، عربدهجوی و لبش، افسوسکنان
نیمشب، دوش به بالین من آمد، بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت: «ای عاشق دیرینهی من، خوابت هست؟»
عاشقی را که چنین بادهی شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود بادهپرست
برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز اَلَست
آنچه او ریخت به پیمانهی ما نوشیدیم
اگر از خَمر بهشت است و گر بادهی مست
خندهی جام مَی و زلف گرهگیر نگار
ای بسا توبه که چون توبهی حافظ بشکست
1) «خوی»: عرق بدن که باید آن را «خَی» خواند.
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت ۹:۳ ق.ظ توسط صادق دهقان
|