زلف، آشفته و خوی (1) کرده و خندان لب و مست

پیرهن، چاک و غزل­خوان و صراحی در دست

نرگسش، عربده­جوی و لبش، افسوس­کنان

نیم­شب، دوش به بالین من آمد، بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت: «ای عاشق دیرینه­ی من، خوابت هست؟»

عاشقی را که چنین باده­ی شب­گیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده­پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز اَلَست

آن­چه او ریخت به پیمانه­ی ما نوشیدیم

اگر از خَمر بهشت است و گر باده­ی مست

خنده­ی جام مَی و زلف گره­گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه­ی حافظ بشکست

 

1) «خوی»: عرق بدن که باید آن را «خَی» خواند.